سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 امام - عصر اختناق

شهید همّت از زبان همسرش

یکشنبه 87 اردیبهشت 1 ساعت 5:0 صبح

شهید همت از زبان همسرش


می گفت:« در مکه از خدا چند چیز خواستم؛ یکی اینکه در کشوری که نفَس امام نیست، نباشم؛ حتی برای لحظه ای. بعد تو را از خدا خواستم و دو پسر ـ بخاطر همین هردفعه می دانستم بچه ها چی هستند. آخر هم دعا کردم نه اسیر شوم، نه جانباز.» اتفاقاً برای همه سؤال بود که حاجی این همه خط می رود چطور یک خراش برنمی دارد. فقط والفجر4 بود که ناخن شان برید. آن شب این ‍را که گفت اشک هایش ریخت. گفت: « اسارت وجانبازی ایمان زیادی می خواهد که من آن را در خود نمی بینم. من از خدا خواستم فقط وقتی جزو اولیاءالله قرار گرفتم ـ عین همین لفظ را گفت ـ درجا شهید شوم.» حاجی برای رفتنش دعا می کرد، من برای ماندنش. قبل از عملیات خیبر آمد به من و بچه ها سربزند. خانه ما در اسلام آباد خرابی پیدا کرده بود و من رفته بودم خانه حاج محمدعبادیان ـ که بعدها شهید شد. حاجی که آمدند دنبالم، من در راه برایش شرح وتفصیل دادم که خانه این طوری شده، بنّایی کرد ‍اند و الان نمی شود آنجا ماند. سرما بود. وسط زمستان. اما وقتی حاجی کلید انداخت و در را باز کرد، جا خورد. گفت: « خانه چرا به این حال و روز افتاده ؟ » انگار هیچ کدام از حرف های مرا نشنیده بود! رفتیم داخل خانه. وقتی کلید برق را زد و تو صورتش نگاه کردم، دیدم پیر شده. حاجی با آن که 28 سال سن داشت همه فکر می کردند جوان بیست ودو، سه ساله است؛ حتی کمتر. اما من آن شب برای اولین بار دیدم گوشه چشم هایش چروک افتاده، روی پیشانی اش هم. همان جا زدم زیر گریه، گفتم : «چه به سرت آمده ؟ چرا این شکلی شده ای ؟ ». حاجی خندید، گفت: « فعلاً این حرف ها را بگذار کنار که من امشب یواشکی آمده ‍ام خانه. اگر فلانی بفهمد کله ام را می کَند! » بعد گفت: «بیا بنشین این‍جا، با تو حرف دارم.» نشستم. گفت: « تو می دانی من الان چی دیدم ؟ » گفتم: «نه!» گفت: « من جدایی مان را دیدم.» به شوخی گفتم: «تو داری مثل بچه لوس ها حرف می‍زنی! » گفت: « نه، تاریخ را ببین. خدا هیچ وقت نخواسته عشّاق، آن هایی که خیلی به هم دل‍بسته اند، با هم بمانند.» من دل نمی دادم به حرف های او. مسخره اش کردم. گفتم: « حالا ما لیلی و مجنونیم ؟» حاجی عصبانی شد، گفت: « من هروقت آمدم یک حرف جدی بزنم تو شوخی کن! من امشب می خواهم با تو حرف بزنم. در این مدت زندگی مشترک مان یا خانه مادرت بوده ای یا خانه پدری من، نمی خواهم بعد از من هم این ‍طور سرگردانی بکشی. به برادرم می‍گویم خانه شهرضا را آماده کند، موکت کند که تو و بچه ها بعد از من پا روی زمین یخ نگذارید، راحت باشید.» بعد من ناراحت شدم، گفتم : «تو به من گفتی دانشگاه را ول کن تا باهم برویم لبنان، حالا ... » حاجی انگار تازه فهمید دارد چقدر حرف رفتن می زند، گفت: « نه، این‍طورها نیست. من دارم محکم کاری می‍کنم. همین» فردا صبح راننده با دوساعت تأخیر آمد دنبالش. گفت: «ماشین خراب است، باید ببرم تعمیر.» حاجی خیلی ناراحت شد و گفت: « برادر من ! مگر تو نمی‍دانی آن بچه های زبان بسته تو منطقه معطل ما هستند. من نباید این ها را چشم به راه می گذاشتم.» از این طرف من خوشحال بودم که راننده تا برود ماشین را تعمیر کند حاجی یکی دو ساعت بیشتر می ماند. با هم برگشتیم خانه. اما من دیدم این حاجی با حاجی دفعات قبل فرق می کند. همیشه می گفت: «تنها چیزی که مانع شهادت من می شود وابستگی ام به شماهاست. روزی که مسأله شما را برای خودم حل کنم، مطمئن باش آن وقت، وقت رفتن من است. » خبر را داخل مینی بوس از رادیو شنیدم. «شوهر»م نبود. اصلاً هیچ وقت در زندگی برایم حالت شوهر نداشت. همیشه حس می کردم رقیب من است و آخر هم زد و برد. وقتی می رفتیم سردخانه باورم نمی شد. به همه می گفتم: « من او را قسم داده بودم هیچ وقت بدون ما نرود» همیشه با او شوخی می کردم، می گفتم: « اگر بدون ما بروی، می آیم گوشَت را می بُرم! » بعد کشوی سردخانه را می کشند و می بینی اصلاً سری در کار نیست. می بینی کسی که آن همه برایت عزیز بوده، همه چیز بوده ... طعمی که در زندگی با او چشیدم از جنس این دنیا نبود، مال بالا بود، مال بهشت. خدا رحمت کند حاجی را...



نوشته شده توسط : سعید گنج خانی

نظرات ديگران [ نظر]


یا مقلب القلوب و الابصار

چهارشنبه 87 فروردین 21 ساعت 7:0 صبح
                               

                                                

                                            

باز بهاری فرا رسید ، تا دگر بار ترانه های شادی را بر دل زمین الهام کند و راز شکفتن را بر گوش انسان نجوا نماید

  و سرسبزی و نشاط را برای او به ارمغان آورد تا نویدی برای نیکوکاران و امیدی بر قلب منتظران مهدی آل محمّد

 (عجل الله تعالی فرجه الشریف) باشد .

 در طلیعه شکفتن بهاری در بهار ، با تقارن بهار طبیعت و بهار ربیع الاوّل ، به طراوت میلاد  پیام آور اسلام ،

 حضرت محمّد (صلی الله علیه و آله و سلم) و پرچمدار فقه شیعه ، امام جعفر صادق (علیه السلام) دیدگانتان بر انوار

 الهی روشن و حضورتان تا ابدیّت سبز و پرفروغ باد .

                                                                              




                                             


یا مقلب القلوب و الابصار

 

از خدا می خواهم

که هفت سین سلام و سرور

و سادگی و سلامت و سعادت

در سفره ی صداقتمان بچیند

 

و جانمان را به صفای قرآن

و چشم دلمان را به روشنی آب و آینه بگرداند

و ماهی خیالمان را در کاسه های اندیشه بچرخاند

 

و دست هایمان را آنی

از دامن معرفت آموختگان عشق و عرفان کوتاه نگرداند

بدان امید که

          هر روزمان نوروزی دیگر باشد.

 

سال نو مبارک

بهار 1387

                        


بهار آمد

 

بهار آمد جوانی را پس از پیری ز سر گیرم

کنار یار بنشینم ز عمر خود ثمر گیرم

 

به گلشن باز گردم با گل و گلبن در آمیزم

به طرف بوستان دلدار مهوش را به بر گیرم

خزان و زردی آن را نهم در پشت سر روزی

که در گلزار جان از گلعذار خود خبر گیرم

پر و بالم که در دِی از غم دلدار پرپر شد

به فروردین به یاد وصل دلبر بال و پر گیرم

به هنگام خزان در این خراب آباد بنشینم

بهار آمد که بهر وصل او بار سفر گیرم

 

اگر ساقی از آن جامی که بر عشق افشاند

بیفشاند به مستی از رخ او پرده بر گیرم

 

امام خمینی رحمة الله علیه

                  



الا یا ایها المهدی مدام الوصل ناولها

که در دوران هجرانت بسی افتاد مشکل ها

 

دل بی بهره از مهرت حقیقت را کجا یابد

حق از آیینه رویت تجلی کرد بر دل ها

 

اگر دانستمی کویت به سر می آمدم سویت

خوشا گر بودمی آگه ز راه و رسم منزل ها

 

 

اللهم عجل فی فرج مولانا، ربیعنا، حبیبنا، غریبنا، صاحبنا،

قائم آل محمد صلی الله علیه و آله و سلم

                               

 

Happy New Year


 


نوشته شده توسط : سعید گنج خانی

نظرات ديگران [ نظر]


موهبت

سه شنبه 87 فروردین 20 ساعت 7:0 صبح
موهبت 
من از خدا خواستم به من توان و نیرو دهد
و او بر سر راهم مشکلاتی قرار داد تا نیرومند شوم.
من از خدا خواستم به من عقل و خرد دهد
و او پیش پایم مسایلی گذاشت تا آنها را حل کنم.
من از خدا خواستم به من ثروت عطا کند
و او به من فکر داد تا برای رفاهم بیش تر تلاش کنم.
من از خدا خواستم به من شهامت دهد
و او خطراتی در زندگیم پدید آورد تا بر آنها غلبه کنم.
من از خدا خواستم به من عشق دهد
و او افراد زجر کشیده ای را نشانم داد تا به آنها محبت کنم.
من از خدا خواستم به من برکت دهد
و خدا به من فرصت هایی داد تا از آنها بهره ببرم.
من هیچ کدام از چیزهایی را که از خدا خواستم، دریافت نکردم
ولی به همه چیزهایی که نیاز داشتم، رسیدم.


نوشته شده توسط : سعید گنج خانی

نظرات ديگران [ نظر]


گناهکاران!

دوشنبه 87 فروردین 19 ساعت 6:16 عصر

گناه‏کاران، چراغ‏های خاموش‏!
چرا باید دسته جمعی دعا کرد؟


لامپ

 
بوعلی سینا به عارف وارسته، ابوسعید ابی‏الخیر نامه‏ای نوشت و از او پرسید: چرا باید مردم به صورت جمعی خدا را عبادت کنند؟
ابوسعید پرسش بوعلی را ضمن مثالی چنین پاسخ داد:
"اگر چند چراغ در اتاقی روشن باشد با خاموش شدن یکی از آنها، اتاق هم‏چنان روشن خواهد بود. ولی اگر یک چراغ روشن باشد خاموشی چراغ
همان و تاریک شدن اتاق همان.
انسان‏ها نیز همین گونه‏اند. گناه‏کاران همان چراغ‏های خاموشند که اگر تنها باشند شاید موفق به کسب موهبت‏های الهی نشوند، ولی اگر در
میان جمع باشند چه بسا خداوند به برکت دیگران برکات خود را به آنها عطا کند."



نوشته شده توسط : سعید گنج خانی

نظرات ديگران [ نظر]


شعارهای امام حسین (ع)

یکشنبه 86 دی 30 ساعت 1:8 عصر
 اباعبدالله خطبه‏ای دارد در روز عاشورا ، در آنوقتی که از نظر ظاهر ، همه امیدهـــــــا قطع شده است و هر کسی باشد ، خودش را
     می‏بازد .    ولی این خطبه‏ آنچنان شور و احساسات دارد که گوئی آتش است که از دهان حسین بیرون‏ می‏آید ، اینـــــقدر داغ است .
    آیا این جمله‏ها شوخی است ؟ :

                                « الا و ان الدعی ابن الدعی قد رکز بین‏ اثنتین بین السله و الذله ، و هیهات منا الذله » .
    پسر زیاد از شمشیرش خون می‏چکید . پدر سفاکش بیست سال قبل آنچنان از مردم کوفه زهر چشم گرفته بود که تا مردم کوفه شنیدند
    پسر زیاد مامور کوفه‏ شده است ، خود بخود از ترس خزیدند به خانه‏هـــــای خودشــــان ، چــــون او و پدرش‏ را می‏شناختند که چه
    خونخوارهائی هستند .
    همینکه پسر زیاد آمد به کوفه و امیر کوفه شد ، به خـــــاطر رعبی که پدرش‏ در دل مردم کوفه ایجاد کرده بود ، مردم از دور مسلم 
    پراکنده شدند . اینقدر مردم مرعوب اینها بودند . امام حسین خطاب به مردم کوفه می‏فرماید :
« الا و ان الدعی ابن الدعی »
    مردم ! آن زنازاده پسر زنازاده، آن امیر و فرمانده شما « قد رکز بین اثنتین بین السله و الذله »  می‏دانید به‏ من چه پیشنهاد می‏کند ؟
    می‏گوید حسین ! یا باید خوار و ذلیل من شوی و یا شمشیر . به امیرتان بگوئید که حسین می‏گوید : « هیهات منا الذله » حســین‏ تن به
    خواری بدهد ؟ ! 
    آیا او خیال کرده که من مثل او هستم‏ ؟ « یابی الله ذلک لنا و رسوله و المومنون و حجور طابت و طهرت » خــــــدا می‏خواهد حسین
    چنین باشد . شما مگر نمی‏دانید ، آن‏ زنازاده مگر نمی‏داند که من در چه دامنی بزرگ شده‏ام ؟ من روی دامن پیغمبر بزرگ شـــــده‏ام 
    روی دامن علی مرتضی بزرگ شده‏ام ، من از پستان فاطمه شیر خورده‏ام  . آیا کسی که از پستان زهرا شیر خورده بــــاشد ، تن‏ به
    ذلت و اسارت مثل پسر زیاد می‏دهد ؟ ! « هیهات منا الذله » ما کجا و تن به خواری دادن کجا ؟ !
    شعار حسین در روز عاشورا از این تیپ است . آقایان سردسته‏هـــا که برای‏ دسته‏های خودتان شعار می‏سازید ، ببینید شعارهایتان با 
    شعارهای حسین‏ می‏خواند یا نمی‏خواند . مسئله تشنگی اباعبدالله و خـــــاندان و اصحــــابشان مسئله شوخی‏ای نیست .هوا بسیار گرم
   ( عاشورای آنوقت ظاهرا در اواخر خرداد بوده . هوای عراق‏ زمستانش گرم است تا چه رسد به نزدیک تابستان آن ) ، سه روز است
    که‏
آب را بروی اهل بیت پیغمبر بسته‏اند ، گو اینکه در شب عاشورا توانستند مقداری آب بیاورند در خیمه‏ها که حضرت فــرمود آب
    را بنوشید و این آخرین‏ توشه شما خواهد بود . و به علاوه از نظر طبیعی یک قاعده‏ای است : هر کسی‏ از بدنش خون زیــاد برود که
    بدن کم خون شده و احتیاج به خون  جدید داشته باشد ، تشنه می‏شود .خداوند متعال بدن را به گونه‏ای ساخته‏ است که وقتی به چیزی
    احتیاج دارد ، فورا همان احتیاج جلوه می‏کند . افرادی که زخم بر می‏ دارند ، می‏بینید فورا تشنگی بر آنهـــا غــالب می‏شود ، و این 
    به واسطه رفتن خون از بدنشان است که چون بدن آماده می‏شود برای‏ ساختن خون و می‏خواهد خون جدید بســــازد ، آب می‏خواهد 
    خود رفتن خون از بدن‏ ، موجب تشنگی است .
    « یحول بینه و بین السماء العطش » اینقدر تشنگی اباعبدالله زیاد بود که وقتی به آسمان نگاه می‏کرد بالای سرش را درست نمی‏دید
    اینها شوخی‏ نیست.ولی من هر چه در مقاتل گشتم ( آن مقداری که می‏توانستم بگردم ) تا این جمله معروفی را که می‏گویند اباعبدالله
    به مردم گفت : « اسقونی شربه‏ من الماء » ، یک جرعه آب به من بدهید ، ببینم ، ندیدم !!!
    حســــین کـــــسی نبود که از آن مردم چنین چیزی طلب بکند . فقط یک جـــــا دارد که حضرت در حـــــالی‏ که داشت حمله می‏کرد
    « و هو یطلب الماء » . قرائن نشان می‏دهد که مقصود اینست : در حالی که داشت به طرف شریعه می‏رفت ( در جستجوی آب بود
    که‏ از شریعه بردارد ) نه اینکه از مردم طلب آب می‏کرد . 
    عظمت اباعبدالله چیز دیگری است . او چیزی است ، ما چیز دیگری . شعارهائی که در سینه زنی‏هـــــا و نوحه سرائی‏ها می‏دهید ،
    شعارهای حسینی باشد . نوحه ، بسیار بسیار خوب است . ائمه اطهار دستور می‏دادند افرادی که شاعر بودند ، نوحه خــوان بودند ،
    نوحه سرا بودند ، بیایند برای آنها ذکر مصیبت‏ بکنند ، آنها شعر می‏خواندند و ائمه اطهار گریه می‏کردند .
    نوحه سرائی و سینه زنی و زنجیرزنی ، من با همه اینها موافقم ، ولی به شرط اینکه شعارها ، شعارهای‏ حسینی باشد ، نه شعارهای
    من در آوردی : " نوجوان اکبر من " ، " نوجوان‏ اکبر من " شعار حسینی نیست .
    شعارهای حسینی شعارهائی است که از این‏ تیپ باشد : فــــریاد می‏کند
                            « الا ترون ان الحق لا یعمل به ، و ان الباطل لا یتناهی عنه یرغب المومن فی لقاء الله محقا »
    مردم ! نمی‏بینید که به حق‏ عمل نمی‏شود و کسی از باطل رو گردان نیست ؟ در چنین شرایطی ، مومن " نگفت حسین یا امـــام " باید
     لقاء پروردگارش را بر چنین زندگی‏ای ترجیح‏ بدهد . و یا :

                                     « لا اری الموت الا سعاده ، و الحیاه مع الظالمین الا برما »
.
    ( هر جمله‏اش سزاوار است که بــــا آب طلا نوشته شود و در همه دنیــــا پخش‏ گردد ، و این ، باز هم کم است . ) من مرگ را جز
     خوشبختی نمی‏بینم ، من‏ زندگی با ستمکاران را جز ملالت و خستگی نمی‏بینم .
                                     مرا عار آید از این زندگی             که سالار باشم کنم بندگی 
     شعارهای حسین ( ع ) شعارهای محیی بود ، « یا ایها الذین آمنوا استجیبوا لله و للرسول اذا دعاکم لما یحییکم ».
    اباعبدالله یک مصلح است . این تعبیر مال خودش است :
      
                 « انی لم اخرج‏ اشرا و لا بطرا و لا مفسدا و لا ظالما و انما خرجت لطلب الاصلاح فی امه جدی‏ ،
                                       ارید ان آمر بالمعروف و انهی عن المنکر و اسیر بسیره جدی و ابی » .
 
                                                                                


نوشته شده توسط : سعید گنج خانی

نظرات ديگران [ نظر]


:لیست کامل یاداشت ها  :