: منوي اصلي :
صفحه اصلي پست الكترونيك پارسي بلاگ
ورود به مدیریت درباره من
: درباره خودم :
سعید گنج خانیشیعه دوازده امامی
: پيوندهاي روزانه :
شهید همت [676][آرشیو(1)] , ugd : لوگوي وبلاگ : : لوگوي دوستان من : : فهرست موضوعي يادداشت ها : امام[5] . : آرشيو يادداشت ها : مولاخواهد امد اما......کی؟؟؟خطر بزرگ .......جبههبانوانحسین پشتيباني وطراحي: وبلاگ قالب وبلاگ حب الحسین اجننی وبلاگ خدایی که به ما لبخند می زند وبلاگ شلمچه ما صاحبی داریم برای سفارش قالب به دو وبلاگ اول می تونید سر بزنید شهید همّت از زبان همسرش یکشنبه 87 اردیبهشت 1 ساعت 5:0 صبح شهید همت از زبان همسرش می گفت:« در مکه از خدا چند چیز خواستم؛ یکی اینکه در کشوری که نفَس امام نیست، نباشم؛ حتی برای لحظه ای. بعد تو را از خدا خواستم و دو پسر ـ بخاطر همین هردفعه می دانستم بچه ها چی هستند. آخر هم دعا کردم نه اسیر شوم، نه جانباز.» اتفاقاً برای همه سؤال بود که حاجی این همه خط می رود چطور یک خراش برنمی دارد. فقط والفجر4 بود که ناخن شان برید. آن شب این را که گفت اشک هایش ریخت. گفت: « اسارت وجانبازی ایمان زیادی می خواهد که من آن را در خود نمی بینم. من از خدا خواستم فقط وقتی جزو اولیاءالله قرار گرفتم ـ عین همین لفظ را گفت ـ درجا شهید شوم.» حاجی برای رفتنش دعا می کرد، من برای ماندنش. قبل از عملیات خیبر آمد به من و بچه ها سربزند. خانه ما در اسلام آباد خرابی پیدا کرده بود و من رفته بودم خانه حاج محمدعبادیان ـ که بعدها شهید شد. حاجی که آمدند دنبالم، من در راه برایش شرح وتفصیل دادم که خانه این طوری شده، بنّایی کرد اند و الان نمی شود آنجا ماند. سرما بود. وسط زمستان. اما وقتی حاجی کلید انداخت و در را باز کرد، جا خورد. گفت: « خانه چرا به این حال و روز افتاده ؟ » انگار هیچ کدام از حرف های مرا نشنیده بود! رفتیم داخل خانه. وقتی کلید برق را زد و تو صورتش نگاه کردم، دیدم پیر شده. حاجی با آن که 28 سال سن داشت همه فکر می کردند جوان بیست ودو، سه ساله است؛ حتی کمتر. اما من آن شب برای اولین بار دیدم گوشه چشم هایش چروک افتاده، روی پیشانی اش هم. همان جا زدم زیر گریه، گفتم : «چه به سرت آمده ؟ چرا این شکلی شده ای ؟ ». حاجی خندید، گفت: « فعلاً این حرف ها را بگذار کنار که من امشب یواشکی آمده ام خانه. اگر فلانی بفهمد کله ام را می کَند! » بعد گفت: «بیا بنشین اینجا، با تو حرف دارم.» نشستم. گفت: « تو می دانی من الان چی دیدم ؟ » گفتم: «نه!» گفت: « من جدایی مان را دیدم.» به شوخی گفتم: «تو داری مثل بچه لوس ها حرف میزنی! » گفت: « نه، تاریخ را ببین. خدا هیچ وقت نخواسته عشّاق، آن هایی که خیلی به هم دلبسته اند، با هم بمانند.» من دل نمی دادم به حرف های او. مسخره اش کردم. گفتم: « حالا ما لیلی و مجنونیم ؟» حاجی عصبانی شد، گفت: « من هروقت آمدم یک حرف جدی بزنم تو شوخی کن! من امشب می خواهم با تو حرف بزنم. در این مدت زندگی مشترک مان یا خانه مادرت بوده ای یا خانه پدری من، نمی خواهم بعد از من هم این طور سرگردانی بکشی. به برادرم میگویم خانه شهرضا را آماده کند، موکت کند که تو و بچه ها بعد از من پا روی زمین یخ نگذارید، راحت باشید.» بعد من ناراحت شدم، گفتم : «تو به من گفتی دانشگاه را ول کن تا باهم برویم لبنان، حالا ... » حاجی انگار تازه فهمید دارد چقدر حرف رفتن می زند، گفت: « نه، اینطورها نیست. من دارم محکم کاری میکنم. همین» فردا صبح راننده با دوساعت تأخیر آمد دنبالش. گفت: «ماشین خراب است، باید ببرم تعمیر.» حاجی خیلی ناراحت شد و گفت: « برادر من ! مگر تو نمیدانی آن بچه های زبان بسته تو منطقه معطل ما هستند. من نباید این ها را چشم به راه می گذاشتم.» از این طرف من خوشحال بودم که راننده تا برود ماشین را تعمیر کند حاجی یکی دو ساعت بیشتر می ماند. با هم برگشتیم خانه. اما من دیدم این حاجی با حاجی دفعات قبل فرق می کند. همیشه می گفت: «تنها چیزی که مانع شهادت من می شود وابستگی ام به شماهاست. روزی که مسأله شما را برای خودم حل کنم، مطمئن باش آن وقت، وقت رفتن من است. » خبر را داخل مینی بوس از رادیو شنیدم. «شوهر»م نبود. اصلاً هیچ وقت در زندگی برایم حالت شوهر نداشت. همیشه حس می کردم رقیب من است و آخر هم زد و برد. وقتی می رفتیم سردخانه باورم نمی شد. به همه می گفتم: « من او را قسم داده بودم هیچ وقت بدون ما نرود» همیشه با او شوخی می کردم، می گفتم: « اگر بدون ما بروی، می آیم گوشَت را می بُرم! » بعد کشوی سردخانه را می کشند و می بینی اصلاً سری در کار نیست. می بینی کسی که آن همه برایت عزیز بوده، همه چیز بوده ... طعمی که در زندگی با او چشیدم از جنس این دنیا نبود، مال بالا بود، مال بهشت. خدا رحمت کند حاجی را... نوشته شده توسط : سعید گنج خانی نظرات ديگران [ نظر] یا مقلب القلوب و الابصار چهارشنبه 87 فروردین 21 ساعت 7:0 صبح باز بهاری فرا رسید ، تا دگر بار ترانه های شادی را بر دل زمین الهام کند و راز شکفتن را بر گوش انسان نجوا نماید و سرسبزی و نشاط را برای او به ارمغان آورد تا نویدی برای نیکوکاران و امیدی بر قلب منتظران مهدی آل محمّد (عجل الله تعالی فرجه الشریف) باشد . در طلیعه شکفتن بهاری در بهار ، با تقارن بهار طبیعت و بهار ربیع الاوّل ، به طراوت میلاد پیام آور اسلام ، حضرت محمّد (صلی الله علیه و آله و سلم) و پرچمدار فقه شیعه ، امام جعفر صادق (علیه السلام) دیدگانتان بر انوار الهی روشن و حضورتان تا ابدیّت سبز و پرفروغ باد . یا مقلب القلوب و الابصار از خدا می خواهم که هفت سین سلام و سرور و سادگی و سلامت و سعادت در سفره ی صداقتمان بچیند و جانمان را به صفای قرآن و چشم دلمان را به روشنی آب و آینه بگرداند و ماهی خیالمان را در کاسه های اندیشه بچرخاند و دست هایمان را آنی از دامن معرفت آموختگان عشق و عرفان کوتاه نگرداند بدان امید که هر روزمان نوروزی دیگر باشد. سال نو مبارک بهار 1387 بهار آمد بهار آمد جوانی را پس از پیری ز سر گیرم کنار یار بنشینم ز عمر خود ثمر گیرم به گلشن باز گردم با گل و گلبن در آمیزم به طرف بوستان دلدار مهوش را به بر گیرم خزان و زردی آن را نهم در پشت سر روزی که در گلزار جان از گلعذار خود خبر گیرم پر و بالم که در دِی از غم دلدار پرپر شد به فروردین به یاد وصل دلبر بال و پر گیرم به هنگام خزان در این خراب آباد بنشینم بهار آمد که بهر وصل او بار سفر گیرم اگر ساقی از آن جامی که بر عشق افشاند بیفشاند به مستی از رخ او پرده بر گیرم امام خمینی رحمة الله علیه الا یا ایها المهدی مدام الوصل ناولها که در دوران هجرانت بسی افتاد مشکل ها دل بی بهره از مهرت حقیقت را کجا یابد حق از آیینه رویت تجلی کرد بر دل ها اگر دانستمی کویت به سر می آمدم سویت خوشا گر بودمی آگه ز راه و رسم منزل ها اللهم عجل فی فرج مولانا، ربیعنا، حبیبنا، غریبنا، صاحبنا، قائم آل محمد صلی الله علیه و آله و سلم نوشته شده توسط : سعید گنج خانی نظرات ديگران [ نظر] موهبت سه شنبه 87 فروردین 20 ساعت 7:0 صبح موهبت من از خدا خواستم به من توان و نیرو دهد و او بر سر راهم مشکلاتی قرار داد تا نیرومند شوم. من از خدا خواستم به من عقل و خرد دهد و او پیش پایم مسایلی گذاشت تا آنها را حل کنم. من از خدا خواستم به من ثروت عطا کند و او به من فکر داد تا برای رفاهم بیش تر تلاش کنم. من از خدا خواستم به من شهامت دهد و او خطراتی در زندگیم پدید آورد تا بر آنها غلبه کنم. من از خدا خواستم به من عشق دهد و او افراد زجر کشیده ای را نشانم داد تا به آنها محبت کنم. من از خدا خواستم به من برکت دهد و خدا به من فرصت هایی داد تا از آنها بهره ببرم. من هیچ کدام از چیزهایی را که از خدا خواستم، دریافت نکردم ولی به همه چیزهایی که نیاز داشتم، رسیدم. نوشته شده توسط : سعید گنج خانی نظرات ديگران [ نظر] گناهکاران! دوشنبه 87 فروردین 19 ساعت 6:16 عصر گناهکاران، چراغهای خاموش!چرا باید دسته جمعی دعا کرد؟ بوعلی سینا به عارف وارسته، ابوسعید ابیالخیر نامهای نوشت و از او پرسید: چرا باید مردم به صورت جمعی خدا را عبادت کنند؟ ابوسعید پرسش بوعلی را ضمن مثالی چنین پاسخ داد: "اگر چند چراغ در اتاقی روشن باشد با خاموش شدن یکی از آنها، اتاق همچنان روشن خواهد بود. ولی اگر یک چراغ روشن باشد خاموشی چراغهمان و تاریک شدن اتاق همان. انسانها نیز همین گونهاند. گناهکاران همان چراغهای خاموشند که اگر تنها باشند شاید موفق به کسب موهبتهای الهی نشوند، ولی اگر درمیان جمع باشند چه بسا خداوند به برکت دیگران برکات خود را به آنها عطا کند." نوشته شده توسط : سعید گنج خانی نظرات ديگران [ نظر] شعارهای امام حسین (ع) یکشنبه 86 دی 30 ساعت 1:8 عصر اباعبدالله خطبهای دارد در روز عاشورا ، در آنوقتی که از نظر ظاهر ، همه امیدهـــــــا قطع شده است و هر کسی باشد ، خودش را میبازد . ولی این خطبه آنچنان شور و احساسات دارد که گوئی آتش است که از دهان حسین بیرون میآید ، اینـــــقدر داغ است . آیا این جملهها شوخی است ؟ : « الا و ان الدعی ابن الدعی قد رکز بین اثنتین بین السله و الذله ، و هیهات منا الذله » . پسر زیاد از شمشیرش خون میچکید . پدر سفاکش بیست سال قبل آنچنان از مردم کوفه زهر چشم گرفته بود که تا مردم کوفه شنیدند پسر زیاد مامور کوفه شده است ، خود بخود از ترس خزیدند به خانههـــــای خودشــــان ، چــــون او و پدرش را میشناختند که چه خونخوارهائی هستند . همینکه پسر زیاد آمد به کوفه و امیر کوفه شد ، به خـــــاطر رعبی که پدرش در دل مردم کوفه ایجاد کرده بود ، مردم از دور مسلم پراکنده شدند . اینقدر مردم مرعوب اینها بودند . امام حسین خطاب به مردم کوفه میفرماید : « الا و ان الدعی ابن الدعی » مردم ! آن زنازاده پسر زنازاده، آن امیر و فرمانده شما « قد رکز بین اثنتین بین السله و الذله » میدانید به من چه پیشنهاد میکند ؟ میگوید حسین ! یا باید خوار و ذلیل من شوی و یا شمشیر . به امیرتان بگوئید که حسین میگوید : « هیهات منا الذله » حســین تن به خواری بدهد ؟ ! آیا او خیال کرده که من مثل او هستم ؟ « یابی الله ذلک لنا و رسوله و المومنون و حجور طابت و طهرت » خــــــدا میخواهد حسین چنین باشد . شما مگر نمیدانید ، آن زنازاده مگر نمیداند که من در چه دامنی بزرگ شدهام ؟ من روی دامن پیغمبر بزرگ شـــــدهام روی دامن علی مرتضی بزرگ شدهام ، من از پستان فاطمه شیر خوردهام . آیا کسی که از پستان زهرا شیر خورده بــــاشد ، تن به ذلت و اسارت مثل پسر زیاد میدهد ؟ ! « هیهات منا الذله » ما کجا و تن به خواری دادن کجا ؟ ! شعار حسین در روز عاشورا از این تیپ است . آقایان سردستههـــا که برای دستههای خودتان شعار میسازید ، ببینید شعارهایتان با شعارهای حسین میخواند یا نمیخواند . مسئله تشنگی اباعبدالله و خـــــاندان و اصحــــابشان مسئله شوخیای نیست .هوا بسیار گرم ( عاشورای آنوقت ظاهرا در اواخر خرداد بوده . هوای عراق زمستانش گرم است تا چه رسد به نزدیک تابستان آن ) ، سه روز است که آب را بروی اهل بیت پیغمبر بستهاند ، گو اینکه در شب عاشورا توانستند مقداری آب بیاورند در خیمهها که حضرت فــرمود آب را بنوشید و این آخرین توشه شما خواهد بود . و به علاوه از نظر طبیعی یک قاعدهای است : هر کسی از بدنش خون زیــاد برود که بدن کم خون شده و احتیاج به خون جدید داشته باشد ، تشنه میشود .خداوند متعال بدن را به گونهای ساخته است که وقتی به چیزی احتیاج دارد ، فورا همان احتیاج جلوه میکند . افرادی که زخم بر می دارند ، میبینید فورا تشنگی بر آنهـــا غــالب میشود ، و این به واسطه رفتن خون از بدنشان است که چون بدن آماده میشود برای ساختن خون و میخواهد خون جدید بســــازد ، آب میخواهد خود رفتن خون از بدن ، موجب تشنگی است . « یحول بینه و بین السماء العطش » اینقدر تشنگی اباعبدالله زیاد بود که وقتی به آسمان نگاه میکرد بالای سرش را درست نمیدید اینها شوخی نیست.ولی من هر چه در مقاتل گشتم ( آن مقداری که میتوانستم بگردم ) تا این جمله معروفی را که میگویند اباعبدالله به مردم گفت : « اسقونی شربه من الماء » ، یک جرعه آب به من بدهید ، ببینم ، ندیدم !!! حســــین کـــــسی نبود که از آن مردم چنین چیزی طلب بکند . فقط یک جـــــا دارد که حضرت در حـــــالی که داشت حمله میکرد « و هو یطلب الماء » . قرائن نشان میدهد که مقصود اینست : در حالی که داشت به طرف شریعه میرفت ( در جستجوی آب بود که از شریعه بردارد ) نه اینکه از مردم طلب آب میکرد . عظمت اباعبدالله چیز دیگری است . او چیزی است ، ما چیز دیگری . شعارهائی که در سینه زنیهـــــا و نوحه سرائیها میدهید ، شعارهای حسینی باشد . نوحه ، بسیار بسیار خوب است . ائمه اطهار دستور میدادند افرادی که شاعر بودند ، نوحه خــوان بودند ، نوحه سرا بودند ، بیایند برای آنها ذکر مصیبت بکنند ، آنها شعر میخواندند و ائمه اطهار گریه میکردند . نوحه سرائی و سینه زنی و زنجیرزنی ، من با همه اینها موافقم ، ولی به شرط اینکه شعارها ، شعارهای حسینی باشد ، نه شعارهای من در آوردی : " نوجوان اکبر من " ، " نوجوان اکبر من " شعار حسینی نیست . شعارهای حسینی شعارهائی است که از این تیپ باشد : فــــریاد میکند « الا ترون ان الحق لا یعمل به ، و ان الباطل لا یتناهی عنه یرغب المومن فی لقاء الله محقا » مردم ! نمیبینید که به حق عمل نمیشود و کسی از باطل رو گردان نیست ؟ در چنین شرایطی ، مومن " نگفت حسین یا امـــام " باید لقاء پروردگارش را بر چنین زندگیای ترجیح بدهد . و یا : « لا اری الموت الا سعاده ، و الحیاه مع الظالمین الا برما » . ( هر جملهاش سزاوار است که بــــا آب طلا نوشته شود و در همه دنیــــا پخش گردد ، و این ، باز هم کم است . ) من مرگ را جز خوشبختی نمیبینم ، من زندگی با ستمکاران را جز ملالت و خستگی نمیبینم . مرا عار آید از این زندگی که سالار باشم کنم بندگی شعارهای حسین ( ع ) شعارهای محیی بود ، « یا ایها الذین آمنوا استجیبوا لله و للرسول اذا دعاکم لما یحییکم ». اباعبدالله یک مصلح است . این تعبیر مال خودش است : « انی لم اخرج اشرا و لا بطرا و لا مفسدا و لا ظالما و انما خرجت لطلب الاصلاح فی امه جدی ، ارید ان آمر بالمعروف و انهی عن المنکر و اسیر بسیره جدی و ابی » . نوشته شده توسط : سعید گنج خانی نظرات ديگران [ نظر] :لیست کامل یاداشت ها : شهید بهشتی با درک عمیق اسلام در سنگرهای مختلف فعال بوداگر یه آماتور هستید و هنوز توی صحیح تایپ کردن مشکل دارید بهتون پ+ نرم افزار[عناوین آرشیوشده]
: لوگوي وبلاگ :
: لوگوي دوستان من :
: فهرست موضوعي يادداشت ها : امام[5] . : آرشيو يادداشت ها : مولاخواهد امد اما......کی؟؟؟خطر بزرگ .......جبههبانوانحسین پشتيباني وطراحي: وبلاگ قالب وبلاگ حب الحسین اجننی وبلاگ خدایی که به ما لبخند می زند وبلاگ شلمچه ما صاحبی داریم برای سفارش قالب به دو وبلاگ اول می تونید سر بزنید
: فهرست موضوعي يادداشت ها :
مولاخواهد امد اما......کی؟؟؟خطر بزرگ .......جبههبانوانحسین
وبلاگ قالب
وبلاگ حب الحسین اجننی
وبلاگ خدایی که به ما لبخند می زند
وبلاگ شلمچه
ما صاحبی داریم
برای سفارش قالب به دو
وبلاگ اول می تونید
سر بزنید
شهید همّت از زبان همسرش
می گفت:« در مکه از خدا چند چیز خواستم؛ یکی اینکه در کشوری که نفَس امام نیست، نباشم؛ حتی برای لحظه ای. بعد تو را از خدا خواستم و دو پسر ـ بخاطر همین هردفعه می دانستم بچه ها چی هستند. آخر هم دعا کردم نه اسیر شوم، نه جانباز.» اتفاقاً برای همه سؤال بود که حاجی این همه خط می رود چطور یک خراش برنمی دارد. فقط والفجر4 بود که ناخن شان برید. آن شب این را که گفت اشک هایش ریخت. گفت: « اسارت وجانبازی ایمان زیادی می خواهد که من آن را در خود نمی بینم. من از خدا خواستم فقط وقتی جزو اولیاءالله قرار گرفتم ـ عین همین لفظ را گفت ـ درجا شهید شوم.» حاجی برای رفتنش دعا می کرد، من برای ماندنش. قبل از عملیات خیبر آمد به من و بچه ها سربزند. خانه ما در اسلام آباد خرابی پیدا کرده بود و من رفته بودم خانه حاج محمدعبادیان ـ که بعدها شهید شد. حاجی که آمدند دنبالم، من در راه برایش شرح وتفصیل دادم که خانه این طوری شده، بنّایی کرد اند و الان نمی شود آنجا ماند. سرما بود. وسط زمستان. اما وقتی حاجی کلید انداخت و در را باز کرد، جا خورد. گفت: « خانه چرا به این حال و روز افتاده ؟ » انگار هیچ کدام از حرف های مرا نشنیده بود! رفتیم داخل خانه. وقتی کلید برق را زد و تو صورتش نگاه کردم، دیدم پیر شده. حاجی با آن که 28 سال سن داشت همه فکر می کردند جوان بیست ودو، سه ساله است؛ حتی کمتر. اما من آن شب برای اولین بار دیدم گوشه چشم هایش چروک افتاده، روی پیشانی اش هم. همان جا زدم زیر گریه، گفتم : «چه به سرت آمده ؟ چرا این شکلی شده ای ؟ ». حاجی خندید، گفت: « فعلاً این حرف ها را بگذار کنار که من امشب یواشکی آمده ام خانه. اگر فلانی بفهمد کله ام را می کَند! » بعد گفت: «بیا بنشین اینجا، با تو حرف دارم.» نشستم. گفت: « تو می دانی من الان چی دیدم ؟ » گفتم: «نه!» گفت: « من جدایی مان را دیدم.» به شوخی گفتم: «تو داری مثل بچه لوس ها حرف میزنی! » گفت: « نه، تاریخ را ببین. خدا هیچ وقت نخواسته عشّاق، آن هایی که خیلی به هم دلبسته اند، با هم بمانند.» من دل نمی دادم به حرف های او. مسخره اش کردم. گفتم: « حالا ما لیلی و مجنونیم ؟» حاجی عصبانی شد، گفت: « من هروقت آمدم یک حرف جدی بزنم تو شوخی کن! من امشب می خواهم با تو حرف بزنم. در این مدت زندگی مشترک مان یا خانه مادرت بوده ای یا خانه پدری من، نمی خواهم بعد از من هم این طور سرگردانی بکشی. به برادرم میگویم خانه شهرضا را آماده کند، موکت کند که تو و بچه ها بعد از من پا روی زمین یخ نگذارید، راحت باشید.» بعد من ناراحت شدم، گفتم : «تو به من گفتی دانشگاه را ول کن تا باهم برویم لبنان، حالا ... » حاجی انگار تازه فهمید دارد چقدر حرف رفتن می زند، گفت: « نه، اینطورها نیست. من دارم محکم کاری میکنم. همین» فردا صبح راننده با دوساعت تأخیر آمد دنبالش. گفت: «ماشین خراب است، باید ببرم تعمیر.» حاجی خیلی ناراحت شد و گفت: « برادر من ! مگر تو نمیدانی آن بچه های زبان بسته تو منطقه معطل ما هستند. من نباید این ها را چشم به راه می گذاشتم.» از این طرف من خوشحال بودم که راننده تا برود ماشین را تعمیر کند حاجی یکی دو ساعت بیشتر می ماند. با هم برگشتیم خانه. اما من دیدم این حاجی با حاجی دفعات قبل فرق می کند. همیشه می گفت: «تنها چیزی که مانع شهادت من می شود وابستگی ام به شماهاست. روزی که مسأله شما را برای خودم حل کنم، مطمئن باش آن وقت، وقت رفتن من است. » خبر را داخل مینی بوس از رادیو شنیدم. «شوهر»م نبود. اصلاً هیچ وقت در زندگی برایم حالت شوهر نداشت. همیشه حس می کردم رقیب من است و آخر هم زد و برد. وقتی می رفتیم سردخانه باورم نمی شد. به همه می گفتم: « من او را قسم داده بودم هیچ وقت بدون ما نرود» همیشه با او شوخی می کردم، می گفتم: « اگر بدون ما بروی، می آیم گوشَت را می بُرم! » بعد کشوی سردخانه را می کشند و می بینی اصلاً سری در کار نیست. می بینی کسی که آن همه برایت عزیز بوده، همه چیز بوده ... طعمی که در زندگی با او چشیدم از جنس این دنیا نبود، مال بالا بود، مال بهشت. خدا رحمت کند حاجی را...
نوشته شده توسط : سعید گنج خانی
نظرات ديگران [ نظر]
یا مقلب القلوب و الابصار
موهبت
گناهکاران!
بوعلی سینا به عارف وارسته، ابوسعید ابیالخیر نامهای نوشت و از او پرسید: چرا باید مردم به صورت جمعی خدا را عبادت کنند؟ ابوسعید پرسش بوعلی را ضمن مثالی چنین پاسخ داد: "اگر چند چراغ در اتاقی روشن باشد با خاموش شدن یکی از آنها، اتاق همچنان روشن خواهد بود. ولی اگر یک چراغ روشن باشد خاموشی چراغهمان و تاریک شدن اتاق همان. انسانها نیز همین گونهاند. گناهکاران همان چراغهای خاموشند که اگر تنها باشند شاید موفق به کسب موهبتهای الهی نشوند، ولی اگر درمیان جمع باشند چه بسا خداوند به برکت دیگران برکات خود را به آنها عطا کند."
شعارهای امام حسین (ع)
« الا و ان الدعی ابن الدعی قد رکز بین اثنتین بین السله و الذله ، و هیهات منا الذله » . پسر زیاد از شمشیرش خون میچکید . پدر سفاکش بیست سال قبل آنچنان از مردم کوفه زهر چشم گرفته بود که تا مردم کوفه شنیدند پسر زیاد مامور کوفه شده است ، خود بخود از ترس خزیدند به خانههـــــای خودشــــان ، چــــون او و پدرش را میشناختند که چه خونخوارهائی هستند . همینکه پسر زیاد آمد به کوفه و امیر کوفه شد ، به خـــــاطر رعبی که پدرش در دل مردم کوفه ایجاد کرده بود ، مردم از دور مسلم پراکنده شدند . اینقدر مردم مرعوب اینها بودند . امام حسین خطاب به مردم کوفه میفرماید : « الا و ان الدعی ابن الدعی » مردم ! آن زنازاده پسر زنازاده، آن امیر و فرمانده شما « قد رکز بین اثنتین بین السله و الذله » میدانید به من چه پیشنهاد میکند ؟ میگوید حسین ! یا باید خوار و ذلیل من شوی و یا شمشیر . به امیرتان بگوئید که حسین میگوید : « هیهات منا الذله » حســین تن به خواری بدهد ؟ ! آیا او خیال کرده که من مثل او هستم ؟ « یابی الله ذلک لنا و رسوله و المومنون و حجور طابت و طهرت » خــــــدا میخواهد حسین چنین باشد . شما مگر نمیدانید ، آن زنازاده مگر نمیداند که من در چه دامنی بزرگ شدهام ؟ من روی دامن پیغمبر بزرگ شـــــدهام روی دامن علی مرتضی بزرگ شدهام ، من از پستان فاطمه شیر خوردهام . آیا کسی که از پستان زهرا شیر خورده بــــاشد ، تن به ذلت و اسارت مثل پسر زیاد میدهد ؟ ! « هیهات منا الذله » ما کجا و تن به خواری دادن کجا ؟ ! شعار حسین در روز عاشورا از این تیپ است . آقایان سردستههـــا که برای دستههای خودتان شعار میسازید ، ببینید شعارهایتان با شعارهای حسین میخواند یا نمیخواند . مسئله تشنگی اباعبدالله و خـــــاندان و اصحــــابشان مسئله شوخیای نیست .هوا بسیار گرم ( عاشورای آنوقت ظاهرا در اواخر خرداد بوده . هوای عراق زمستانش گرم است تا چه رسد به نزدیک تابستان آن ) ، سه روز است که آب را بروی اهل بیت پیغمبر بستهاند ، گو اینکه در شب عاشورا توانستند مقداری آب بیاورند در خیمهها که حضرت فــرمود آب را بنوشید و این آخرین توشه شما خواهد بود . و به علاوه از نظر طبیعی یک قاعدهای است : هر کسی از بدنش خون زیــاد برود که بدن کم خون شده و احتیاج به خون جدید داشته باشد ، تشنه میشود .خداوند متعال بدن را به گونهای ساخته است که وقتی به چیزی احتیاج دارد ، فورا همان احتیاج جلوه میکند . افرادی که زخم بر می دارند ، میبینید فورا تشنگی بر آنهـــا غــالب میشود ، و این به واسطه رفتن خون از بدنشان است که چون بدن آماده میشود برای ساختن خون و میخواهد خون جدید بســــازد ، آب میخواهد خود رفتن خون از بدن ، موجب تشنگی است . « یحول بینه و بین السماء العطش » اینقدر تشنگی اباعبدالله زیاد بود که وقتی به آسمان نگاه میکرد بالای سرش را درست نمیدید اینها شوخی نیست.ولی من هر چه در مقاتل گشتم ( آن مقداری که میتوانستم بگردم ) تا این جمله معروفی را که میگویند اباعبدالله به مردم گفت : « اسقونی شربه من الماء » ، یک جرعه آب به من بدهید ، ببینم ، ندیدم !!! حســــین کـــــسی نبود که از آن مردم چنین چیزی طلب بکند . فقط یک جـــــا دارد که حضرت در حـــــالی که داشت حمله میکرد « و هو یطلب الماء » . قرائن نشان میدهد که مقصود اینست : در حالی که داشت به طرف شریعه میرفت ( در جستجوی آب بود که از شریعه بردارد ) نه اینکه از مردم طلب آب میکرد . عظمت اباعبدالله چیز دیگری است . او چیزی است ، ما چیز دیگری . شعارهائی که در سینه زنیهـــــا و نوحه سرائیها میدهید ، شعارهای حسینی باشد . نوحه ، بسیار بسیار خوب است . ائمه اطهار دستور میدادند افرادی که شاعر بودند ، نوحه خــوان بودند ، نوحه سرا بودند ، بیایند برای آنها ذکر مصیبت بکنند ، آنها شعر میخواندند و ائمه اطهار گریه میکردند . نوحه سرائی و سینه زنی و زنجیرزنی ، من با همه اینها موافقم ، ولی به شرط اینکه شعارها ، شعارهای حسینی باشد ، نه شعارهای من در آوردی : " نوجوان اکبر من " ، " نوجوان اکبر من " شعار حسینی نیست . شعارهای حسینی شعارهائی است که از این تیپ باشد : فــــریاد میکند « الا ترون ان الحق لا یعمل به ، و ان الباطل لا یتناهی عنه یرغب المومن فی لقاء الله محقا » مردم ! نمیبینید که به حق عمل نمیشود و کسی از باطل رو گردان نیست ؟ در چنین شرایطی ، مومن " نگفت حسین یا امـــام " باید لقاء پروردگارش را بر چنین زندگیای ترجیح بدهد . و یا : « لا اری الموت الا سعاده ، و الحیاه مع الظالمین الا برما » . ( هر جملهاش سزاوار است که بــــا آب طلا نوشته شود و در همه دنیــــا پخش گردد ، و این ، باز هم کم است . ) من مرگ را جز خوشبختی نمیبینم ، من زندگی با ستمکاران را جز ملالت و خستگی نمیبینم . مرا عار آید از این زندگی که سالار باشم کنم بندگی شعارهای حسین ( ع ) شعارهای محیی بود ، « یا ایها الذین آمنوا استجیبوا لله و للرسول اذا دعاکم لما یحییکم ». اباعبدالله یک مصلح است . این تعبیر مال خودش است : « انی لم اخرج اشرا و لا بطرا و لا مفسدا و لا ظالما و انما خرجت لطلب الاصلاح فی امه جدی ، ارید ان آمر بالمعروف و انهی عن المنکر و اسیر بسیره جدی و ابی » .
شهید بهشتی با درک عمیق اسلام در سنگرهای مختلف فعال بوداگر یه آماتور هستید و هنوز توی صحیح تایپ کردن مشکل دارید بهتون پ+ نرم افزار[عناوین آرشیوشده]